فریاد خاموش

فریادی که با تمام جوهر قلممان روی کاغذ می پراکنیم

نشستن پشت نیمکت یک زمانی آرزوی بچه ها ی کوچک بود ولی حالا آن بچه های کوچکی که پشت نیمکت اند فرق بین دوست داشتن یا نداشتن نیمکت را می دانند.خیلی سخت است.بعد از گذراندن سال ها پشت آن نفرت جمع کردن.می ترسم وقتی به دبیرستان برسم نتوانمراحت پشت نیمکت بنشینم.از این مطالب بگذریم و به زنگ تفریح های کوچولو ها در مدرسه.نفرت و بیزاری از آن در کودکی و در حال حاضر ریشه ی کوچکی از امید برای ادامه ی تحصیل.به سکوهای نیمکت مانند حیاط مدرسه خیره چشم می دوزم.سکوهایی که ده ها نفری که رویشان نشسته اند فارغ از تحصیل شده اند.آیا ممکن است؟آیا ما هم مثل آن ها تکرار می شویم؟

آیا پاییز برای ما هم بوی نیمکت مدرسه می دهد؟؟

 

نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:55 توسط خیال| |


همه ی موجودات و خداپرستانی مانند انسان،جفت دارند.نت های موسیقی،زیبایی ها،حیوانات و حتی اشکال هندسی هم جفت دارند.تنها چهار چیز تک هستند:پدر و مادرت و آن دو او.....

 

نوشته شده در شنبه 4 خرداد 1392برچسب:,ساعت 15:27 توسط خیال| |

سوار بر قطاربه مقصد خانه خدا حرکت می کنیم.ناگهان همه جا تیره می شود.همه در مقصد برزخ(بهشت و جهنم)پیاده می شوند.بی آن که به یاد بیاورند مقصد اصلی کجا بود.

برگرفته از وبلاگ پله پله تا خدا،با کمی تغییر

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:38 توسط خیال| |

 زندگی در نظرم چیز مضحکی میاد!...شاید هیچ انتظاری ازش نداشته باشم...به همون اندازه که از زندگی انتظار ندارم ، از قلمم ، انتظار دارم...من نمی تونم دنیامو با صحبت کردن عوض کنم...کی به من گوش میده؟...ولی شاید یک نفر تو دنیا باشه که به صدای ناله ی قلمم ، نجوا کنان جواب بده...

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:زندگی,قلم,انتظار,نله ی قلمم,,ساعت 14:14 توسط دفتر و قلم| |

هیچ وقت نگو


به آخر خط رسیده ام


یاد آن

معلمی بیفت


که در دبستان


می گفت:


نقطه،سر خط

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 13:49 توسط خیال| |

همه جا همهمه است.فریاد های شادی گوش هایم را اذیت می کند.چشمانم را به هر طرف می گردانم،جز کویر چیزی پیدا نیست.آرام آرام به سمت فریاد ها ی شادی حرکت می کنم.از میان تپه ها می گذرم و به مسیر بعدی ام فکر می کنم.رودی می بینم!عجیب است!رودی در وسط کویر؟!صدای مردم.صدای همهمه.همه ی این ها صدای آب جاری وسط کویر بود؟جلوتر می آیم.در رود گلی می بینم.خم می شوم تا آن را بردارم.روی شن ها سر می خورم و داخل آب می افتم.دست و پا می زنم ولی جریان آب شدید و عمق آب خیلی زیاد است.فریاد می زنم:کمک!یکی به دادم برسد!صدای آرامی در ذهنم می گوید:آرام باش!آرام باش و در خیال فرو برو!کاری با تو ندارد.حداقل از تنهایی در کویر بهتر است.

 

نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:55 توسط خیال| |

روز های تکراری و بی پایان.مترو ها می گذرند و من همچنان روی این نیمکت،نشسته ام.مردم با عجله از کنارم عبور می کنند و لعنت می فرستند.به چی؟به این که دیر به سر کار خود می رسند؟یا یک چیز دیگر...؟آرام بلند می شوم.به سمت در مترو می روم.قطرات باران زمین را نرم کرده اند. چتر خیال را باز می کنم و زیر باران می آیم.آرام لبخند می زنم و می گویم:چه روز خوبیست!و زیرآن هوای بارانی،قدم می زنم.

نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:36 توسط خیال| |

زمانی در کودکی گریه می کردم،همه کاری می کردند تا دوباره بخندم.ولی حالا همه چیز عوض شده است.مردم مدام می گویند:مرد که گریه نمی کند و فکر می کنند نمی فهمم در دلشان دارند به من می خندند.چرا مرد گریه نمی کند؟مگر سنگدل است؟اگر این ها درست است اشک هایم چه ارزشی دارند؟اشک هایی که برای غرورم ریختم چه ارزشی داشتند؟

نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:21 توسط خیال| |

خودکار در دستانم شل می شود.چه بنویسم؟کلمه مردم در ذهنم صدا می کند.از مردم بنویسم؟از این مردم خسته که فقط بلدند دیگران را به کار های اشتباه متهم کنند؟از مردمی که امر و نهی سرشان نمی شود؟مردمی که حاضرند به هر کار زشتی دست بزنند تا خودشان را بهتر از دیگران جلوه بدهند؟در این هرج و مرج تنها می شود با خیال زندگی کرد.خیالی تاریک.خیالی بی صدا.خیالی همرا با ناامیدی. در انتظار یک لحظه امید.شادی.زندگی.از خیالاتم بیرون می ایم و حرف دلم را روی تنها هم دردم می نویسم : گوسفندان،از خواب ابدی بیدار شوید.لحظه قیام نزدیک است.به خود آیید.

 

نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:15 توسط خیال| |

 

هوا سرد است و آسمان پر چراغ،تاریک.باد درختان را به حرکت در آورده.انگار آنها را می زند.در این میان،مردی تنها و خسته،بسیار مرموز دست در جیبش کرده است و با کلاه ژاکتش که نم نم باران بر آن می خورد ومانع خیس شدن سر مرد می شود،قدم می زند.از صورت مرد تنها پیداست که ترسیده است.نه از این تاریکی.نه از این سرما.نه از این سکوت دلگیر.او از چیزی خیلی خیلی فراتر می ترسد.او از زندگی می ترسد.زندگی.

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:58 توسط خیال| |

 

همچنان خبر های سیاسی و اقتصادی کشور های مختلف را مرور می کنم.صدایی می آید

-پدر؟

سرم را از روزنامه بیرون می آورم و می گویم: چه شده عزیزم.

می گوید:پدر.از بس تا مدرسه پیاده رفته ام کفش هایم سوراخ شده و پاهایم تاول زده است.در دلم آه می کشم ولی در عوض با لبخندی ساختگی می گویم:باشد دخترم.هم برایت کفش نو می خرم و هم از این به بعد برایت سرویس می گیرم. دخترک لبخند زنان گفت ممنون پدر و با قدم هایی بازی مانند به اتاق بزرگ شخصی اش رفت.به ساعت مچی ام نگاه می کنم.باید 10 دقیقه دیگر سر کار باشم.از روی صندلی کوچکم بلند می شوم و شروع به پوشیدن لباس هایم می کنم.همان لباس های کهنه و قدیمی.در را با صدای بلند خداحافظ پشت سرم بستم. در جا کفشی را باز کردم و کفش هایم را برداشتم.کثیف بود.واکس را از جاکفشی بیرون آوردم تا آن را تمیز کنم که چشمم به یک سوراخ در هر دو کفش خورد.بدون توجه به آن ها لبخند زدم ،کفش ها را واکس زدم و من پدر به سمت محل کارم حرکت کردم.(شاید بدانید،فقط شاید بدانید که پدر چرا این کار را می کند.پدر پول سرویس کودکش را می دهد ولی برای خودش کفش نمی خرد.پدر برای فراموش نشدن این کار ها را انجام می دهد.)

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 12:36 توسط خیال| |

از روی زمین خاک گرفته بلندمی شوم.به شلوارم نگاه می کنم.خاکی است.با دست هایم خاک را می تکانم.به کوه های دوردست چشم می دوزم.خورشید در حال طلوع کردن است.دیگر چیزی به چشم نمی آید.صبر کنید.هلی کوپتر ها،تانک ها وسربازانی بی پوست و ماهیچه پیش می آیند.من کجا هستم؟صدای تیری می آید.بعد تاریکی بر روشنایی غلبه می کند.سرم را از روی میز بلند می کنم و به اطرافم نگاه می کنم.همه جا سفید است.دوباره سرم را روی میز می گذارم.برخورد موهایم با چیز لطیفی را حس می کنم.سرم را باز از روی میز بلند می کنم.یک ورق و یک خودکار روی میز است.روی کاغذ نوشته است:بنویس:عالم خیال.از سر بیکاری شروع به نوشتن کردم.آن قدر نوشتم که انگشتم تاول بزند.خودکار در دستانم شل شد و درسفیدی زمین افتاد و با کلماتی واضح تردر سفیدی فرو رفت!پلک هایم بدجوری سنگین شده بود.خسته بودم و بی کار.داشتم دیوونه می شدم.آن قدر بی کار بودم که چشمانم را بستم و در سفیدی پریدم.صورتم خیس است.صدایی می آید.صدای...صدای دستگاه ضربان قلب.صدای قلبم را که کم کم قطع می شود می شنوم و آخرین چیزی که می شنوم صدای یک نواخت دستگاه ضربان است.آرام پلک می زنم.به دیواری سفت و سخت تکیه داده ام.دیوار پر از خط های نشانگر تاریخ است.یک اتاق کوچک و تاریک.بدون در.تنها با پنجره ای کوچک با میله هایی آهنی در اتاق هست.از پنجره به بیرون نگاه کردم.تاریکی مطلق.همه جا سکوت است و این سکوت،تار های صوتی ام را می لرزاند.


نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1387برچسب:,ساعت 12:26 توسط خیال| |

Design By : Night Melody